خاطره سردار رحیم نوعی اقدم (همرزم شهید آقامهدی باکری) از دو برادر شهیدش

ساخت وبلاگ

این فصل را بسیار خواندم عاشقانه ست

سردار رحیم نوعی اقدم، مديركل امور مرزي وزارت كشور در گفت‌وگو با خبرنگار «خبرگزاری دانشجو» در ارومیه، خاطره شهادت برادران خود، سلیم و سلمان، دو دانشجوی رشته پزشکی را اینگونه تعریف کرد:

ما چهار برادر با نام های رحیم، سلیم، سلمان و سلیمان بودیم که در بحبوحه عملیات کربلای 5، پدرم با من تماس گرفت و گفت: بابا چهارتای شما در یک عملیات باشید برای من سنگین است. دو تایتان برگردید دو تا بمانید . تو و سلیمان که سابقه جنگیدن دارید بمانید، سلیم و سلمان را بفرست. گفتم: چشم.

سلیم دانشجوی ترم آخر رشته پزشکی دانشگاه تهران بود و سلمان هم در همین رشته در دانشگاه مشهد تحصیل می کرد، من پیام پدر را به سلیم و سلمان رساندم،به سلیم گفتم: بابا میگه شما پزشک هستید به درد آینده مملکت می خورید، برگردید. سلیم گفت: به بابا بگو ما نمی خواهیم در آینده پزشک جسم مردم باشیم، می خواهیم با شهادتمان پزشک روح مردم باشیم

وقتی پیام سلیم و سلمان را به پدر رساندم بسیار عصبانی شد و گفت: زود آن دو را بگیر و دست و پایشان را ببند و درون گونی بینداز و به خانه بفرست.

آن شب دیدم سلیم در عالم خواب دست و پا می زند و گریه می کند، بیدارش کردم و علت را پرسیدم، او در جواب گفت: داداش، در خواب دیدم دست و پای ما را بستی و درون گونی کرده و راهی خانه می کنی، شما را به خدا این کار را نکن.

روز بعد سلیم گم شد، هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. فردای آن روز، سلیم با چهره خندان و خوشحال به سوی ما آمد. علت خوشحالی اش را پرسیدم، گفت: برادر، رفتم و آنچه را که آرزویش را داشتم از خدا خواستم، من شهید می شوم.

شب آن روز سلمان هم گم شد. سلیم گفت: دنبالش نگردید او خواهد آمد. همان طور که می گفت فردای آن شب دیدیم سلمان با همان حس و حال خوشحالی به طرف ما می آید؛ او نیز از خدا خواسته بود شهید شود.

سلیم و سلمان وصیت نامه مشترک نوشتند. شب عملیات فرا رسید. قرار بود مسیری را سوار قایق شویم، ناگهان فرمانده لشکر مرا صدا کرد و گفت: ماموریت عوض شده و شما باید خط را بشکنید و در عمق، عملیات کنید. در این حال، سلیم را دیدم که روضه حضرت علی اصغر (ع) و حضرت علی اکبر (ع) را می خواند و رزمندگان هم سینه زنی می کردند.

وضعیت عجیبی بود. گفت: یا حضرت علی اکبر(ع) امشب به عشق شما می خواهیم تشنه شهید شویم. قمقمه را خالی کرد. خط دشمن شکست. صبح دیدم پشت بیسیم یکی می گوید: داداش داداش سلمان. قلبم می زد گفتم: داداش به گوشم گفت: مشتلق مرا بده تو برادر شهید شدی، سلیم شهید شد. دردی از ستون فقراتم رد شد. رفتم صورتم را گذاشتم روی صورتش. ای کاش طولانی تر بود. بعد به خودم گفتم خدایا چطور جواب پدرم را بدهم؟ مدتی بعد بلند شدم رفتم سمت دشمن دیدم یکی دست هایش را تکان می دهد که نیا جلو نیا جلو. سلمان بود. گفت داداش برگرد وضع خرابه ما از پسش بر می آییم. گفتم: سلمان اسلحه را بردار برو آن سنگر آتش بده من زیر حمایت آتش تو خودم را نزدیک دشمن می کنم. با تیر بار به من حمایت آتش داد. وقتی رسیدم دیدم توپ مستقیم دشمن سنگر سلمان را هدف قرار داد. برگشتم دویدم آمدم بالا سر سلمان، پیکرش بالا پایین می پرید. جانش می خواست در بیاید اما نمی شد، گفت: داداش سلام ما را به امام برسان بگو ما تا آخر ایستادیم.

وقتی جنازه برادرانم را آوردند دم در خانه، شرمنده پدر و مادرم بودم و سرم پایین بود. مادرم گفت: رحیم سرت را بالا بگیر من خودم با خدا معامله کردم و شب عملیات آمدم در ایوان گفتم: خدایا رحیم زن و بچه دارد اما آن دو نه. او را برگردان و سلیم و سلمان برای تو. خودم دادمشان به خدا. مادرم زن قهرمانی بود. به طوری که اصرار داشت برای سلیم و سلمان گریه نمی کنم تا دشمن شاد نشود

+ نوشته شده در چهارشنبه ۷ تیر ۱۴۰۲ساعت 8:37 توسط مباحث مربوط به جهاد و شهادت | داغ کن - کلوب دات کام

خلاصه متني سلسله مباحث بسيار مفيد "خانواده متعالي" قسمت يازدهم...
ما را در سایت خلاصه متني سلسله مباحث بسيار مفيد "خانواده متعالي" قسمت يازدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgahefekr بازدید : 51 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1402 ساعت: 19:04